۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

میتوانیم نزدیک به 75% واژگان بیگانه زبان پارسی را بزداییم!


با خودم گفتم یک نوشته ی معمولی رو برگزینم و ببینم حدود واژه های بیگانه در زبان پارسی به چه اندازه است!
در زیر؛ نوشته ی اصلی و پایین تر، همان نوشته با جایگزینی واژگان پارسی به جای واژگان بیگانه اش را میبینید. (واژگان آبی جایگزین شده اند).

نتیجه این چنین به دست آمد:
این نوشته پیرامون 450 واژه داراست. (بدون شمارش واژگانی همچون: و، با، از، آه، در و...)
از این شمار واژه، پیرامون 103 واژه بیگانه بودند.
بعد از جایگزینی، شمار واژگان بیگانه به 27 رسید.
به عبارتی؛ "23%" از واژگان این نوشته بیگانه بوده اند؛ که پس از جایگزینی به "6%" رسیدند.
نتیجه ی نهایی: 
 میتوانیم در حدود "73%" واژگان بیگانه ی زبان پارسی رو بدون ضربه زدن به نوشته، بزداییم! (در صورت تعمیم دادن این نوشته به کل)

 آه... بیکینی!

بعد از کلی درس خواندن و یک مدرک قراضه گرفتن و سربازی رفتن و آش خوردن و کار کردن و پول جمع کردن بالاخره مهیا می شود تا چند روزی از رئیس شرکت با هزار خواهش و تمنا مرخصی بگیری و سرکی به یکی از این کشورهای کوچولوی زیر ایرانمون بکشی.مدت ها بود که با خودت کلنجار می رفتی که آخر مگر امکان دارد در کشوری، خانمها در خیابان روسری سرشان نکنند و یا جایی وجود داشته باشد که بدون دغدغه دستگیری و ریختن کلانتری خانمها و آقایان با همدیگر برقصند و دی جی بترکاند و درینک ها را به سلامتی همدیگر بالا بزنیم! یا وقتی که به سمت ساحل دریا می روی، خانمهایی را ببینی که بیکینی پوشیده باشند و زیر چتر خوشگلی مشغول آفتاب گرفتن باشند! یا جایی وجود داشته باشد که بیابانش هم منبع درآمدشان باشد و با اوتومبیل هایی که داخلشان اختلاط! موج می زند روی تپه ها بالا و پایین بپرند و سر آخر در گوشه ای از همان بیابان اطراق بکنند و مشروب بخورند و مست بکنند و برقصند؟! یا اینکه جایی وجود داشته باشد که مردمانشان از بس از ایرانی جماعت پول در میاورند سخن فارسی را مانند باقلوا تلاوت کنند و تیشرت مارک آرمانی و نایک را با قیمتی دو یا سه برابر در پاچه هایمان بچپانند! یا اینکه پارک آبی در آن وجود داشته باشد که برای صف ایستادن در انتظار سوار شدن سر سره اش ساعتها وقت صرف کنی و بی تفاوت از این اتلاف وقت لذت هم ببری.چرا که این وقت صرف کردن منجر به دیدن بیکینی های بسیار زیاد و جالب توجه خواهد شد.
پرواز که مرز ایران را رد می کند، حال و هوای هواپیما عوض می شود و اولین دغدغه های بزرگ زندگی ات یعنی دیدن تعدادی از افراد بدون داشتن حجاب، حل می شود.آنجاست که دلت قنج می زند و می خواهی این پرواز هیچ وقت تمام نشود.ولی افسوس که خلبان با هشدار اینکه، داداش کمربندت رو ببند داریم فرود میایم، تمام رویاهایت را نقش بر آب می کند و این پرواز به سر می رسد.ولی غافل از اینجا که تازه اول خوشی است.پایت که به داخل فرودگاه می رسد تازه با رنگ و لعاب دلخوشی آشنا می شوی و شاخ غولی که برای خودت از زندگی خارج از ایران ساخته ای می شکند چرا که اینها که می بینی، قبلن فقط در فیلمها دیده ای! کمکی دلتنگ می شوی و جو غربت میگیردت ولی چون جو های لذت بخش دیگر بیشتر موجود است، به زودی رهایت می کند و تا اعماق وجودت رخنه می کند! آه…زندگی
چند روز گذشته است و حسابی عشق و حال کرده ای و بیکینی های بسیاری را دیده ای و شاید با چند تا از روسپیان قانونی هم همبستر شده ای و از باکرگی با اندکی پول درآمده ای و حسابی شکم عربها را با آت و آشغال خریدن پر کرده ای و و تنها چند روزی به پایان این سفر لذت بخش مانده باشد.
ثانیه ها برایت حکم طلا پیدا می کنند و حاضری نخوابی و از فرصت باقی مانده کمال استفاده را بکنی.به استخر می روی و ماساژت می دهند.با روغن زیتون!خستگی این چند سال زندگی از تنت بیرون می رود و البته باید چندین هزار تومن بسولفی!ولی بعدن با خودت می گویی که ” ولی واقعن صرفید”.به مغازه ای آقای مکدونالد می روی و از آن همبرگرهای آشغالش می خوری و به به و چه چه می کنی و چند دلاری پیاده می شوی.همین همبرگر را که در ایران می خوردی از کوفت هم بدتر بود.
کمکم وقت به پایان رسید و موعد بازگشت به وطن فرا رسید.هواپیما که از مرز وارد ایران می شود روسری ها مثل پتک بر روی سر بعضی ها می خورد و قصه ی آشنایی، در ذهنت موج می زند.آه… ایران
بعد از چند روز که دوباره زندگی روال عادیش را در پیش گرفته است با اینکه خیلی پولت را خرج کرده ای، باز به خودت می گویی که ” ولی واقعن صرفید” و دوباره در حسرت خارج رفتن می مانی و دیدن بیکینی. و با خودت می گویی : آهبیکینی
!


*   *   *   *   *

 پارسی شده نبشته ی بالا
  • واژه های شناسا؛ جایگزین شده اند
  • تا جایی که امکان داشت، جایگزینی رو انجام دادم.
  • [   ] یعنی یک واژه ی بیگانه وجود داشته که به کل حذف شده.

 آه... بیکینی!

پس از کلی درس خواندن و یک مدرک قراضه گرفتن و سربازی رفتن و آش خوردن و کار کردن و پول گردآوری کردن سرانجام انجام پذیر می شود تا چند روزی از سرپرست شرکت با هزار خواهش  [  ] مرخصی بگیری و سرکی به یکی از این کشورهای کوچولوی زیر ایرانمون بکشی. دیرزمانی بود که با خودت کلنجار می رفتی که [  ] مگر میشود در کشوری، خانمها در خیابان روسری سرشان نکنند و یا جایی [  ] باشد که بدون دغدغه دستگیری و ریختن کلانتری خانمها و آقایان با همدیگر پایکوبی کنند و دی جی بترکاند و نوشیدنی ها را به سلامتی همدیگر بالا بزنیم! یا هنگامی که به سمت کناره ی دریا می روی، خانمهایی را ببینی که بیکینی پوشیده باشند و زیر چتر خوشگلی درکار آفتاب گرفتن باشند! یا جایی [  ] باشد که بیابانش هم خاستگاه درآمدشان باشد و با خودرو هایی که درونشان اختلاط! موج می زند روی تپه ها بالا و پایین بپرند و در فرجام در گوشه ای از همان بیابان اطراق بکنند و می بخورند و مست بکنند و پایکوبی کنند؟! یا اینکه جایی [  ] باشد که مردمانشان از بس از ایرانی جماعت پول در میاورند سخن پارسی را مانند باقلوا برخوانند و تیشرت مارک آرمانی و نایک را با بهایی دو یا سه برابر در پاچه هایمان بچپانند! یا اینکه پارک آبی در آن [  ] باشد که برای صف ایستادن در انتظار سوار شدن سر سره اش ساعتها بگذرانی و بی پروا از این گذر زمان خوشنود باشی.چرا که این زمان سپری کردن، به دیدن بیکینی های بسیار زیاد و دلنشین می انجامد!
پرواز که مرز ایران را رد می کند، حال و هوای هواپیما دگرگون می شود و نخستین دغدغه های بزرگ زندگی ات یعنی دیدن شماری از کسان بدون داشتن حجاب، حل میشود.آنجاست که دلت قنج می زند و می خواهی این پرواز هیچ هنگام به پایان نرسد.ولی دریغ که خلبان با هشدار اینکه، داداش کمربندت رو ببند داریم فرود میایم، تمام رویاهایت را نقش بر آب می کند و این پرواز به سر می رسد.ولی ناآگاه از اینجا که تازه آغاز خوشی است.پایت که به درون فرودگاه می رسد تازه با رنگ و لعاب دلخوشی آشنا می شوی و شاخ غولی که برای خودت از زندگی بیرون از ایران ساخته ای می شکند چرا که اینها که می بینی، پیشتر تنها در فیلمها دیده ای! کمکی دلتنگ می شوی و جو غربت میگیردت ولی چون جو های لذت بخش دیگر بیشتر هستنده است، به زودی رهایت می کند و تا ژرفای هستیت رخنه می کند! آه…زندگی
چند روز گذشته است و بسیار کیف کرده ای و بیکینی های بسیاری را دیده ای و شاید با چند تا از روسپیان قانونی هم همبستر شده ای و از باکرگی با اندکی پول درآمده ای و بسیار شکم تازیها را با آت و آشغال خریدن پر کرده ای و و تنها چند روزی به پایان این سفر دلنشین مانده باشد.
ثانیه ها برایت همانند زر می شوند و حاضری نخوابی و از زمان باز مانده بشینیه بهره را ببری.به استخر می روی و ماساژت می دهند.با روغن زیتون!خستگی این چند سال زندگی از تنت بیرون می رود و البته باید چندین هزار تومن بسولفی!ولی پس از این با خودت می گویی که ” ولی براستی صرفید”.به مغازه ای آقای مکدونالد می روی و از آن همبرگرهای آشغالش می خوری و به به و چه چه می کنی و چند دلاری پیاده می شوی.همین همبرگر را که در ایران می خوردی از کوفت هم بدتر بود.
کم کم هنگام پایان رسید و زمان بازگشت به میهن فرا رسید.هواپیما که از مرز وارد ایران می شود روسری ها مثل پتک بر روی سر برخی ها می خورد و داستان آشنایی، در یادت موج می زند.آه… ایران…
بعد از چند روز که دوباره زندگی روال همیشگی را در پیش گرفته است با اینکه خیلی پولت را هزینه کرده ای، باز به خودت می گویی که ” ولی براستی صرفید” و دوباره در حسرت خارج رفتن می مانی و دیدن بیکینی. و با خودت می گویی : آه … بیکینی!

۴ نظر:

  1. واقعا خسته نباشي
    عزيزم واقعا فکر ميکني که نوشته دومت خيلي پارسي است ؟؟؟
    براي نمونه در فارسي حرف ق وجود ندارد و کلماتي که داراي حرف ق هستند يا ترکي هستند يا عربي
    لطف کن يک بار ديگر نوشته ات را با دقت بيشتري بخوان بعد براي خودت نوشابه باز کن
    موفق باشي

    پاسخحذف
  2. آقا یا خانم llgar

    لطفاً شما خودتان دقت کنید. کجای کلمات فارسی بالا "ق" دارند؟

    پاسخحذف
  3. منم نگفتم نوشته ی بالا کاملا پارسی است!
    واسه خودم نوشابه هم باز نکردم... دقیقا کجای نوشته از خودم تعریف کردم؟ یا به خود بالیدم؟!

    پاسخحذف
  4. اوه اوه اوه.. اینجا هم که دعوا به پاست...!

    پوستر جان خسته نباشید. مطلب خوبی بود. سپاس

    پاسخحذف